«هانیه»
من و وحید باهم رسیدیم خونه وقرار شد وحید یه کم بمونه پیشم و بعد بره پیش مادرش.بابا خیلی وحید رو دوس داره.همش پیش همه ازش تعریف می کنه.رفتیم بالا و زنگ رو زدیم.سینا درو باز کرد.سینا:«سلام آجی.خوش گذشت؟»پشت چشمی نازک کزدم و گفتم:«معلومه.»رفتیم داخل و به مامان و بابا سلام کردم.یه مقدار که نشستیم بابا گفت:«هانیه جان!دخترم!وقتی نبودی ساراجان زنگ زد.مثل این که کارت داشت.برو زنگ بزن ببین چی میگه.»رفتم بالا توی اتاقم و به سارا زنگیدم
سارا:«دیوونه این همه رنگ زدم چرا جواب ندادی؟»
من:«سلام khn گلم خوبم تو چطوری؟»
-خو اعصاب نمی زاری.سلام خوبم.کجا بودی؟
-خرید
-هانی!مامان و بابام رفتن کرمان دیدن خاله ام.اشکانم(برادر سارا)خونه پدر زنش شام دعوته نمیان خونه.مشکلی نیس بیام اونجا؟
-نه عزیزم بیا ! قدمت روی چشم
-ادبی حرفیدن بهت نمیادااااااااا
-الحق که بوزینه ای.پاشو بیا زود تر
-خوب شد خداحافظ
-خداسعدی
گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.ما 4 نفر 7 ساله که باهم دوستیم.از 13 سالگی.من 6 ماهه که نامزد وحیدم.چند ماه دیگه عروسیمونه.پریسا هم ازدواج کرده و از پرهام بارداره.نفیسه که یه عالم دوس پسر داره.سارا هم از محیط مجازی فرا تر نمیره.هر 4 تامون پزشکی می خونیم.هیچ کدوممون فکر نمی کردیم آینده امون این جوری بشه.من که قرار بود برم واسه دانشگاه موسیقی اتریش امتحان بدم و بشم اولین رهبر ارکستر زن.نفیسه می گفت می خوام مهندس عمران بشم.پریسا هم می گفت تا درسم تموم نشد ازدواج نمی کنم.سارا هم کلا فکر نمی کنه.هعی خدا!بسوزه پدر عاشقی!من و پریسا رو قاطی خروسا کرد(جمله رو حال کردین؟)تو همین فکرا بودم که یهو وحید پرید داخل.وحید:«به چی فکر می کردی؟»
-هیچی
-هیچی فکر کردن داره؟
اومدم جواب بدم که یهو سارا و سینا پریدن تو
سارا:«اوی! اوی! دارین چیکار می کنین؟»
سینا:«آجی اشکال نداره.من چشامو می بندم ادامه بده.»
یکی زدم پس کله اش و گفتم:«بچه! تو رو چه به این حرفا؟ 14 سالت بیش تر نیس»سینا یه لبخند گل و گشاد زد و گفت:«آجی الان 7 ساله ها هم خبر دارن.»
-نچ نچ نچ
وحید بلند شد و گفت:«هانی جان! من باید برم.خدافظ عزیزم.سارا خانم! خدانگهدار.»بعد هم پالتوش رو برداشت و رفت.
*****************************
نظرات شما عزیزان: